دموکراسی یا دست کم مبارزه برای دموکراسی در ایران نو (ایران بعد از انقلاب مشروطیت) مشخصاً از آغاز قرن بیستم با جنبش مشروطیت آغاز شد. هر چند همان گونه که خواهیم دید برای ایرانیان، مفهوم نظر ی دموکراسی و به ویژه کاربست آن در عمل، دقیقاً همان نبود که غربیان از این اصطلاح میفهمیدند و به عمل درآورده بودند.
در واقع، جنبش مشروطهخواهی زادهی تلاشهایی بود که پیش از آن برای انجام اصلاحات به ویژه نوسازی دستگاه اداری-اجرایی به عمل آمده بود. این اندیشه رواج یافته بود که اروپا از آن رو چنین پیشرفت کرده است که حکومتهای اروپایی سازمان یافته، منظم و پاسخگو هستند. ولی خیلی زود، به ویژه پس از برداشتن نخستین گامها به سوی اصلاحات، روشن شد که دستیابی به سازمان اداری-اجرایی منظّم و پاسخگو تنها در صورتی امکانپذیر است که دولت و حکومت پایه در قانون داشته باشند. این در حالی بود که از زمان بنیانگذاری دولت در ایران باستان، قدرت سرشتی خودکامه، و نه مشروع و قانونی، داشت.
سازمان اداری-اجرایی منظّم و پاسخگو به معنی رها کردن حکومت خودکامه بود ولی دولت خودکامه چندان اشتیاقی نداشت که به دلخواه خود از آن دل بکند، احتمالاً این هراس وجود داشت که هر گونه تلاش برای انجام اصلاحات، منجر به بروز هرج و مرج شود.
برخلاف اروپا، دولت در ایران پایه در هیچ گونه قانون، قرارداد یا عرف و سنّت پابرجا و تضمین شدهای نداشت که اعمال قدرت را هم محدود و هم مشروع سازد. این بدان معنی بود که از یک سو هر کس موفق به حفظ یا تصاحب قدرت میگشت «مشروع» شناخته میشد و از سوی دیگر، آنچه اعمال قدرت را محدود میساخت تنها گستره و میزان خود قدرت بود.
انقلاب مشروطه با جنبشهای قبلی یک تفاوت مشخص و بسیار مهم داشت که نتیجهی آموختههای جامعهی ایرانی از تجربهی اروپا بود. این انقلاب نه تنها بر ضد یک رژیم خودکامهی مشخص بلکه مشخصاً بر ضد خود نظام خودکامه یعنی برای استقرار قانون و آزادی که تقریباً به همان معنا گرفته میشد برپا گردید.
سادهترین و رایجترین مفهوم پذیرفته شده از دموکراسی عبارت است از واژهای که مشتق از کلمات یونانی dimos (مردم) و kratia (حکومت) بوده، روی هم رفته به معنای «حاکمیت مردم» میباشد. این واژه تاریخچهای طولانی دارد و تقریباً همواره در تعریف نوعی از حکومت به کار رفته است که در آن قدرت سیاسی در اختیار اکثریت قرار دارد. این نوع حکومت درست نقطه مقابل حکومتهایی است که در آنها یک فرد حاکمیت را در دست دارد –مانند حکومتهای پادشاهی یا استبدادی- یا اینکه قدرت سیاسی در اختیار عدهی قلیلی است مانند حکومت اشراف یا الیگارشی.
از بین تعاریف دموکراسی که مکرر نقل میشود، میتوان به این عبارت مشهور از آبراهام لینکلن اشاره کرد: (دموکراسی یعنی) حکومت مردم، از سوی مردم و برای مردم، عبارت ساده و مختصری است ولی در این کلام ساده معنایی عمیق و اشارات تلویحی و ضمنی بسیاری نهفته است.
از سوی دیگر جیمز برایس در کتاب «دموکراسیهای نوین» معنای دموکراسی را در مفهوم سنتی و دقیقتر آن چنین بیان کرده است:
«این واژه بر حکومتی دلالت می کند که در آن ارادهی اکثریت شهروندان واجد صلاحیت، حاکم باشد.»
دموکراسی در اصل یک واژهی یونانی است که در قرن شانزدهم به صورت واژهی فرانسوی دموکراتی وارد زبان انگلیسی شد. دموکراسی از واژهی دموکراسیا مشتق شده که ریشههای آن دو واژهی دمو (به معنی مردم) و کراتوس (به معنای حکومت) است. بر اساس این ترکیب اشتقاقی، دموکراسی به معنی نوعی از حکومت است که در آن برخلاف حکومتهای مونارشی و اشرافی، مردم حکومت میکنند.
حکومت به وسیلهی مردم و یا حکومت مردم بر مردم که بدین ترتیب مفهوم اصلی دموکراسی تلقی میشود، هر چند در ظاهر مفهومی روشن و عاری از ابهام به نظر میرسد، تاریخ طرح این نظریه، به ویژه در قرن بیستم، نشان میدهد که این دانش واژه یکی از بحث برانگیزترین دانش واژهها بوده است.
کارل کوهن دموکراسی را این گونه تعریف میکند:
دموکراسی حکومت جمعی است که در آن، از بسیاری از لحاظ، اعضای اجتماعی به طور مستقیم یا غیرمستقیم، در گرفتن تصمیمهایی که به همهی آنها مربوط میشود شرکت دارند، یا میتوانند شرکت داشته باشند.
برخی دیگر از نویسندگان برای ایضاح مفهوم آن به جای تعریف، به تعیین و توضیح شاخصهایی پرداختند که بر اساس آنها دموکراسی قابل پژوهش و تعبیر است.
به عنوان نمونه، رابرت دال در اثر خود به نام دموکراسی و منتقدان آن از پنج معیار و شاخص نام میبرد:
۱) مشارکت مؤثر، در طول فرایند تصمیمگیری اساسی، شهروندان باید از فرصت مناسب و برابر برای اظهار اولویتهای خود برخوردار باشند.
۲) برابری رأی در عرصههای سرنوشتساز؛ شهروند باید برای اظهار رأی و انتخاب به گونهای عمل کند که با رأی و انتخاب دیگران برابر شمرده شود.
۳) درک و فهم روشنگرانه، هر شهروند باید، بر اساس منافع خود، برای کشف و مستدل ساختن (در طول مدتی که برای یک تصمیم اجازه داده شده) انتخاب و رأی خود دربارهی مسألهای که باید در مورد آن تصمیمگیری شود، از فرصتهای کافی برخوردار باشد.
۴) کنترل دستور کار مردم باید برای تصمیم گرفتن در این باره که مسایل و امور چگونه در دستور کار قرار داده شوند تا در فرایند دموکراتیک دربارهی آنها تصمیمگیری شود، از فرصت مناسب و فراگیر برخوردار باشند.
۵) نظم پولیآرشی، نظمی است که دو ویژگی داشته باشد، شهروندی بخش نسبتاً زیادی از بزرگسالان را دربر گیرد و حقوق شهروندی شامل فرصت مخالف و اظهار رأی دربارهی بالاترین مقامات حکومت شود.
بر اساس معیارهای مذکور، توجه به مفهوم مشارکت مردم در مفهوم دموکراسی و تحلیل مفهومی آن از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است.
آنتونی آربلاستر نیز در کتاب خود با عنوان دموکراسی بر این باور است که با وجود مبهم و نامشخص بودن هستهی معنایی دموکراسی در کاربردها و تفاسیر متنوع ارایه شده از آن، میتوانیم از چنین هستهی معنایی سخن بگوییم. به گفتهی وی در ریشهی تمام تعاریف دموکراسی، هرچند هم نامشخص و پیچیده باشد، ایدهی قدرت جمعی و وضعیتی نهفته است که در آن قدرت و شاید اقتدار نیز به مردم متکی است. بنابراین از نظر آربلاستر «مردم» عنصر مفهوم دموکراسی است.
از مجموع ملاحظات پیشین آشکار میشود که «مشارکت» و «مردم» دو عنصر اساسی مفهوم دموکراسیاند که در یک عبارت ترکیبی میتوانیم از مشارکت مردمی به عنوان عنصر اساسی مفهوم دموکراسی سخن بگوییم.
بدینترتیب با وجود تعدد برداشتها از دموکراسی میتوانیم بر عنصر «مشارکت مردمی» در مفهوم دموکراسی تأکید کنیم و به مثابه یک تعریف کاربردی در کتاب حاضر از آن بهره بگیریم.
داریوش آشوری نیز در دانشنامهی سیاسی خود دموکراسی یا مردمسالاری را چنین معرفی میکند:
لفظ دموکراسی در اصل در دولتشهرهای یونان باستان پدید آمد و مراد از آن حکومت «دموس» یا «عامهی مردم» است، یعنی حق همگان برای شرکت در تصمیمگیری در مورد امور همگانی جامعه، این صورت از دموکراسی را «دموکراسی مستقیم» نام دارد. این شکل از حکومت به ویژه در آتن (سدهی پنجم قم) پدید آمد و در آن همهی مردم (بجز زنان و بردگان) مستقیم در وضع قوانین شرکت میکردند و برای امور اجرایی نیز به نوبت عهدهدار سمتها میشدند، و دادرسان دادگاه نیز با قرعه برگزیده میشدند.
جمهوری روم نیز با برخی از جنبههای دموکراسی آشنایی داشت و روش نمایندگی نخستین بار در آن به کار بسته شد، اما با پیدایش دورهی امپراتوری، دموکراسی نیز از آن رخت بربست. اما آنچه در جهان امروز در پهنهی «دولت- ملتها» به نام دموکراسی شناخته میشود، دموکراسی غیرمستقیم یا نمایندگی است، یعنی انتخاب نمایندگانی که در مجلسهای قانونگذاری خواست اکثریت مردم را به اجرا گذارند. سنجههای وجود این گونه دموکراسی عبارتنداز:
الف) انتخاب آزاد که هرچند یکبار و پیوسته برگذار شود و هر شهروند بالغ در آن حق رأی داشته باشد و نامزدها و حزبها چه موافق دولت و چه مخالف، بتوانند آزادانه در مبارزهی انتخاباتی شرکت کنند و رأیگیری مخفی و خالی از تهدید باشد.
ب) چنین انتخاباتی امکان انتخابی مؤثر را فراهم کند، یعنی اینکه انتخاب محدود به نامزدهای یک حزب نباشد و اگر اکثریت رأیدهندگان به حکومت وقت رأی ندهند، حکومت به کسانی دیگر سپرده شود.
هیأت نمایندگان که پارلمان، کنگره، مجمع ملی، مجلس، و جز آن نامیده میشود.
حق قانونگذاری و حق رأی در مورد تصمیمهای دولت پرسش و خردهگیری یا با آن مخالفت کند، بی آنکه اعضای آن در تهدید آزار یا بازداشت باشند. اساس دموکراسی باور به ارزش فرد انسانی، و تصمیمگیری او در مورد امور عمومی و خصوصی است.
از این رو سنجههای دیگر دموکراسی عبارتست از تضمین برخی حقوق اساسی برای هر شهروند (البته در عمل و نه روی کاغذ).
این حقوق عبارتنداز: ایمنی در برابر بازداشت و زندانی کردن خودسرانه، آزادی گفتار، نشر و اجتماع (یعنی حق گردآمدن و گفتوگو در امور سیاسی)، آزادی دادخواهی و گروهبندی (یعنی حق تشکیل حزبها، اتحادیهها و دیگر انجمنها)، آزادی رفت و آمد، آزادی عقاید دینی و آموزش و در نتیجه، وجود دستگاه قضایی و دادگاههای مستقلی که هر کس برای دادخواهی بدانها دسترسی داشته باشد.
دموکراسی سیاسی، در عمل، به معنای حکومت اکثریت یا نصف به اضافهی یک رأی دهندگان است. دموکراسی در مقام فلسفهی سیاسی، مردم را در ادارهی امور خود و نظارت بر حکومت شایسته و توانا و حقدار میشناسد و وجود دولت را ناشی از ارادهی مردم میشمارد. و از جمله دیگر اصول آن برای همهی شهروندان کشور در برابر قانون، مسئولیت دولت در برابر اکثریت، و گردن نهادن به قوانین برآمده از خواست اکثریت است.
فیلسوفان هوادار «حقوق طبیعی» در بسط نظری دموکراسی اثری ژرف داشتهاند. نامدارترین این فیلسوفان جان لاک در انگلیس، ژانژاک روسو و مونتسکیو در فرانسه بودند. کتاب قرارداد اجتماعی روسو نامدارترین کتابی است که مبانی حقوق اساسی فرد را در برابر دولت شرح میدهد و پایهی مفهوم جدید دولت را میگذارد.
انقلاب صنعتی و جنبشهای طبقهی کارگر در گسترش دموکراسی و شتاباندن حرکت آن اثر بهسزا داشتهاند، چنان که تا ۱۸۵۰ اکثر کشورهای غربی نهادهای دموکراسی را پذیرفتند، ولی تا نخستین دهههای قرن بیستم دموکراسی هنوز سیر تکاملی خود را میگذراند، و موانعی مانند میزان ثروت و پرداخت مالیات و جنسیت (محرومیت زنان از حق انتخاب) گروه بزرگی از جمعیت را از حق انتخاب شدن و انتخاب کردن محروم میکرد. در انگلیس طبقهی کارگر تا ۱۸۶۷ و زنان تا ۱۹۱۸ حق رأی نداشتند.
در کشورهای آسیایی و آفریقایی از اوایل این قرن، به علت نفوذ اندیشههای نوین اروپایی، کار جنبشهای خواهان دموکراسی در تمام کشورهای این دو قاره بالا گرفت. جنبش مشروطیت ایران از جمله پیشگامان آن جنبشها بود. ولی به علت نبودن شرایط مناسب و ریشهدار بودن سنتهای استبدادی، بیشتر این جنبشها شکست خوردند و پس از چندی با نگاه داشت ظاهر دموکراسی جای خود را به استبداد کهن یا دیکتاتوریهای نوین سپردند.
با این همه، بعضی نمونههای کامیاب دموکراسی سیاسی در آسیا وجود دارد که مهمترین آنها وجود بزرگترین دموکراسی سیاسی جهان یعنی هند است. ژاپن و سیلان نیز در این قاره از دموکراسیهای با ثبات جهان هستند.
دکتر عبدالرحمن عالم در کتاب بنیادهای علم سیاست دموکراسی را چنین تعریف میکند: دموکراسی هم شکلی از حکومت است و هم فلسفهی زندگی با هم، حکومتی است که در آن مردم یا اکثریت آنها دارندهی قدرت نهایی تصمیمگیری دربارهی مسایل مهم سیاست عمومیاند. چنین حکومتی است که در آن مردم یا اکثریت آنها دارندهی قدرت نهایی تصمیمگیری دربارهی مسایل مهم سیاست عمومیاند.
چنین حکومتی هدفی درخور نیست بلکه وسیلهای است برای دست یافتن به هدفهای بسیار مهمتر زندگی خوب برای همهی ساکنان، حداکثر آزادی فردی همراه با تأمینات عمومی، نظم و رفاه، بیشترین امکانات برای همه، رشد کامل شخصیت افراد و مشارکت فعال بیشترین شمار ممکن شهروندان در حکومت. به دیگر سخن، دموکراسی رژیمی سیاسی و فلسفهای اجتماعی است که بیش از هر رژیم یا فلسفه، گوناگونی عقاید را میپذیرد و در آن دست به دست شدن قدرت سیاسی از راههای مسالمتآمیز صورت میگیرد و هدف آن تأمین حداقل رفاه برای همگان است.
دلبستگی به دموکراسی محدود به سطح نظری نیست. از اوایل دههی ۱۹۹۰ در بسیاری از کشورهای جهان کوششهایی انجام گرفته است تا نظام چندحزبی را جایگزین حکومتهای اقتدارگرا یا تک حزبی سازند. برای نمونه، از سال ۱۹۸۹ تلاشهایی صورت گرفته است تا حکومت مبتنی بر قانون اساسی و نهادهای پارلمانی دموکراتیک را برقرار کنند.
چرا امروزه دموکراسی کم و بیش در سطح جهانی محبوب گشته است؟ چگونه میتوان مفهوم دموکراسی را به بهترین شیوهی آن درک کرد؟ از دیدگاه واقعبینی آرمانی، چشماندازهای تحول دموکراسی در آینده چیست؟
اشتیاق برای حکومت دموکراتیک از دیرباز یکی از ویژگیهای فلسفههای سیاسی لیبرال بوده است، ولی محافظهکاری قدیمی و سوسیالیسم انقلابی همیشه با دموکراسی برخورد سردی داشتهاند. به هر صورت، آیا امروزه میتوان اندیشمندی سیاسی را پیدا کرد که به یک معنا دموکرات نباشد؟ حتی کسانی هم چون نویسندگان نولیبرال که دربارهی کارآیی نهادهای رسمی دموکراتیک تردید دارند، نیز هوادار برقراری دموکراسی گشتهاند
نظر متعارف دربارهی برقراری دموکراسی، ناپدید شدن گزینههای دیگر تاریخی در برابر دموکراسی را به فال نیک میگیرد و فوکویاما حتی از آن دفاع فلسفی میکند. امروزه دموکراسی از این روی محبوبیت جهانی یافته که بهترین نظام سیاسی است که بشریت بدان دست یافته است. بیشتر ملتها و اقوام جهان دموکراسی را بدینسان مینگرند.
فاشیسم دیری است که شکست خورده، کمونیسم دیگر وجود ندارد و فرمانروایی نظامی نمیتواند حکومت کارآمدی را برپا کند، لیبرال دموکراسی همراه با سرمایهداری در پهنهی اقتصادی، تنها نظامی است که پابرجای مانده است.
برخی ازا ین موقعیت به وجد آمدهاند و برخی دیگر (
نظرات